گاهی به نگاهت نگاه کن
 
درباره وبلاگ


سفر غریبی داشتم توی اون چشم سیاهت، سفری که برنگشتم گم شدم توی نگاهت، یه دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود، چشم تو مثل یه سایه همه جا همسفرم بود، تو شدی خون تو رگهام، من دیگه خودم نبودم، برای نفس کشیدن دیگه محتاج تو بودم ................................ این وبلاگ برای و فدای تمامی کسانی است که از روزگار نامروت زخم خورده اند و روزگارشان بر خلاف آرزوهایشان گذشته است.
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:






روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت
خسته در حبس زمینم، ماه من یادم کن




اينشتين مي گفت: آنچه در مغزتان ميگذرد، جهانتان را مي آفريند. استفان كاوي (از سرشناس ترين چهره هاي علم موفقت ) احتمالاً با الهام از همين حرف اينشتين لست كه مي گويد: اگر مي خواهيد در زندگي و روابط شخصي تان تغييرات جزئي به وجود آوريد به گرايش ها و رفتارتان توجه كنيد. اما اگر دلتان مي خواهد قدم هاي كوانتومي برداريد و تغييرات اساسي در زندگيتان ايجاد كنيد بايد نگرش ها و برداشت هايتان را عوض ك نيد.

او حرفهايش را با يك  مثال خوب واقعي،ملموس تر مي كند: صبح يك روز تعطيل در نيويورك سوار اتوبوس شدم.تقريباً يك سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزي گرم بود و در نمجموع فضايي سرشار از آرامش و سكوتي دلپذير بود تا اينكه مرد ميانسالي با بچه هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاي اتوبوس تغيير كرد. بچه هايش دادوبيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مي كردند. يكي از بچه ها با صداي بلند گريه ميكرد و يكي ديگر روزنامه را از دست اين و آن ميكشيد و خلاصه اعصاب همه مان در اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه ها كه دقيقاً در صندلي جلوي من نشسته بوداصلاً ادر به روي خودش نمي آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض باز كردم كه: آقاي محترم! بچه هايتان واقعاً دارند همه را آزار مي دهند. شما نمي خواهيد جلويشان را بگيريد؟ مرد كه اانگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي دارد مي افتد، كمي خودش را روي صندلي جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستاني برميگرديم كه همسرم، مادر اين بچه ها، نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمي دانم بايد به اين بچه ها چه بگويم. نمي دانم كه خودم بايد چه كار كنم و ... و بغضش تركيد و اشكش سرازير شد.

استفان كاوي بلافاصله بعد از نقل اين خاطره ميپرسد: صادقانه بگوييد آيا اكنون اين وضعيت را به طور متفاوتي نمي بينيد؟ چرا اينطور است؟ آيا دليلي به جز اين دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه ميدهد كه: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مردم گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمي دانستم. آيا كمكي از دست من ساخته است؟ و ...

اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم كه اين مرد چطور مي تواند تا اين اندازه بي ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مي خواستم كه هر كمكي از دستم ساخته است انجام بدهم.

حقيقت اين است كه به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مي شد. كليد يا راه حل هر مسئله اي اين است كه به شيشه هاي عينكي كه به چشم داريم بنگريم؛ شايد هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير دهيم تا بتوانيم هر وضعيتي را از ديدگاه تازه اي ببينيم و تفسير كنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلكه تغيير و تفسيرما از آن است!





یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:, :: 22:53 ::  نويسنده : مصطفی